کد خبر: ۱۰۸۴۷
۲۹ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰

۶۰ سال پینه‌زنی اوستا حبیب‌الله روی کفش عابران

شاید تغییر مسیر زندگی حبیب‌الله سهیلی به زمانی بازمی‌گردد که آب جوش کتری، روی پای پدرش ریخت و بعد از گذشت یکی‌دو هفته محل زخم عفونت کرد و پدر به رحمت خدا رفت.

در‌میان مغازه‌های تابلوسازی بازارچه سراب، اتاقک کوچکی با در چوبی قدیمی وجود دارد. دو طرف اتاقک میز‌های کوچکی گذاشته شده است، روی یک میز واکس و برسِ کفش در ابعاد و شکل‌های مختلف و روی میز دیگر چند‌جفت کفش زنانه و مردانه به چشم می‌خورد. این اتاقک چند‌سالی است که محل کسب روزی حبیب‌الله سهیلی معروف به اوستا‌کفاش شده است و هر‌کسی گذرش به این محدوده بیفتد، جلو اتاقک اوستا حبیب‌الله پا سست می‌کند.

اوستا‌کفاش گزارش ما بیش‌از شصت‌سال است که کفش‌های مردم را وصله‌پینه می‌کند. سپیدی مو‌های اوستا و خط‌های پرچین‌و‌چروک دست و صورت او، نشان از تجربه چشیدن سال‌ها گرمی و سردی روزگار دارد. روزگاری که آن‌قدر بر او سخت گرفته است که همچنان در هشتاد‌و‌هفت‌سالگی برای تأمین هزینه‌های زندگی در این اتاقک محله جنت، کفش مردم را واکس بزند یا تعمیر کند.


بازی تلخ سرنوشت

شاید تغییر مسیر زندگی او به زمانی بازمی‌گردد که هنوز دست راست و چپش را نمی‌شناخت، همان روزی که آب جوش کتری، روی پای پدرش ریخت. اوستا تعریف می‌کند؛ «پدرم خیاط قابلی بود. برای هجده‌پارچه آبادی لباس می‌دوخت. ارباب‌ها وقتی مهمانی داشتند، سراغ او را می‌گرفتند تا لباس نو برایشان بدوزد. اما قضا و قدر با او یار نبود.»

در یک شب سرد زمستان، پدر حبیب‌الله موقعی که کتری آب جوش را برمی‌دارد به‌خاطر داغ‌بودن کتری دستش می‌لرزد و مقداری آب جوش روی پایش می‌ریزد؛ «همان آب جوش کار خودش را کرد. آن موقع مردم اهل دوا و درمان نبودند. بعد از گذشت یکی‌دو هفته محل زخم عفونت کرد و پدرم به رحمت خدا رفت.»

هنگام فوت پدر، حبیب‌الله دو‌ساله بود. مادرش باید او و دو برادر بزرگ‌تر و خواهر یک‌ماهه‌اش ر ا‌تر و خشک می‌کرد؛ بنابراین ملکی را که داشتند، فروخت تا بچه‌هایش را از آب و گل دربیاورد؛ «به سن نوجوانی که رسیدم، باید برای تأمین مخارج زندگی کار می‌کردم. آن زمان ارباب‌رعیتی بود. خودمان زمینی نداشتیم و روی زمین کشاورزی ارباب کار می‌کردم. یک فصل برای یک ارباب و فصل بعد برای ارباب دیگری.»

 

۶۰ سال وصله پینه‌های اوستا حبیب‌الله روی کفش عابران

 

جویای کار

حتی کار کشاورزی هم به قول خودش برایش آمد نداشت. بیست‌ساله شده بود. بیشتر از همیشه دنبال این بود که بتواند کار کند و خرج خودش و مادرش را دربیاورد، اما در روستا خشک‌سالی شده بود و کشاورزی رونقی نداشت؛ «دو راه بیشتر نداشتم؛ یا باید بیل برمی‌داشتم و سر گذر می‌ایستادم تا عملگی کنم، یا به روستای دیگر بروم. دلم خیلی شکسته بود. مدام با خودم می‌گفتم کاش پدرم زنده بود و می‌توانستم چهار کلاس درس بخوانم و از او هنر خیاطی را یاد بگیرم.»

با کلام دل‌نشینش توضیح می‌دهد: پدرم آن موقع به مکتب رفته و بلد بود چگونه اندازه‌های یک نفر را برای خیاطی بگیرد و جمع و تفریق کند، اما من سواد نداشتم و از موقعی که خودم را شناختم، روی زمین مردم کار می‌کردم.

زمانی‌که مستأصل مانده بود چه تصمیمی بگیرد، دایی‌اش از او خواست یک دست لباس بردارد و بقچه‌اش را بپیچد و همراهش راهی تهران شود؛ «دایی‌ام، کفاشی را در تهران می‌شناخت، اوستایی کاربلد که چند‌کفاش را از کودکی آموزش داده و آنها را تبدیل به اوستا کرده بود.»

مدام با خودم می‌گفتم کاش پدرم زنده بود و می‌توانستم چهار کلاس درس بخوانم و از او هنر خیاطی را یاد بگیرم

حبیب‌الله سال‌۱۳۳۷، همان روز اول که پایش به تهران رسید، همراه دایی پیش حسین امانی رفت. پشت پنجره حجره او منتظر ماند تا دایی حرف‌هایش را بزند؛ «صحبت اوستا و دایی که تمام شد، صدایم کردند تا داخل حجره بروم. خدا اوستا‌حسین را رحمت کند. مرد معقول و خوش‌برخوردی بود. حدود دوسال پیش او کار کردم تا راه و رسم کار را یاد گرفتم.»

کفش‌‎هایش از تمیزی برق می‌زند. بین مصاحبه یک مرد می‌ایستد و واکسی می‌خرد و با اوستا‌کفاش خوش‌و‌بش کوتاهی می‌کند، سپس راهش را می‌گیرد و می‌رود. می‌گوید: مشتری همیشگی‌ام است؛ زود‌به‌زود برای خرید واکس یا برس می‌آید.

 

بساط‌کردن مقابل سفارتخانه

او که توان خرید یا اجاره مغازه‌ای را نداشت، تصمیم گرفت لوازم کارش را بردارد و در گوشه‌ای از شهر بساط کارش راه بیندازد؛ «در دوسالی که شاگرد بودم در مسیر رفت و برگشت، چشمم به سفارتخانه آمریکا می‌افتاد. دیپلمات‌ها را می‌دیدم که لباس‌های‌تر و تمیز به تن داشتند و کفش‌هایشان همیشه برق می‌زد؛ از‌طرفی در خیابان تخت جمشید مهندس‌های بسیاری رفت‌وآمد داشتند.»

صندوق چوبی خرید، ابزار مورد‌نیاز برای تعمیر کفش را داخل صندوق گذاشت و راهی خیابان تخت جمشید شد. با یکی‌دو تا کاسب صحبت کرد که اگر اجازه می‌دهند، جلو در مغازه آنها بساطش را پهن کند. یکی از کسبه که درست مغازه‌اش مقابل سفارتخانه بود، با روی باز پذیرای او شد؛ «از مکانم که مطمئن شدم یک چهارپایه چوبی خریدم و هر‌روز از صبح تا غروب و بعضی وقت‌ها تا آخر شب همان‌جا می‌نشستم تا به واکس‌زدن یا تعمیر کفش مردم بپردازم.»

دو‌سه‌هفته‌ای از حضورش در گوشه خیابان نگذشته بود که اولین دیپلمات برای واکس‌زدن کفشش به‌سراغ او آمد؛ «روز قبل، مردی کفشش را برای تعمیر آورده بود. حواسم جمع دوختن کفش بود که دیدم یک نفر با زبان خارجی با من صحبت می‌کند. متوجه نمی‌شدم او چه می‌گوید، ولی وقتی پایش را روی جعبه مقابلم گذاشت، فهمیدم منظورش این است که کفش‌هایش را واکس بزنم.»

غروب روز بعد، آن دیپلمات همراه یک نفر دیگر برای واکس کفش‌هایشان دوباره پیش حبیب‌الله آمدند؛ «هر‌چند روزی که می‌گذشت، به مشتری‌هایم اضافه می‌شد. حتی برخی اوقات کفش‌هایشان کثیف نبود، اما پیش من می‌آمدند تا برایشان واکس بزنم. زبان هم را نمی‌فهمیدیم؛ فقط وقتی واکس کفششان تمام می‌شد، با شنیدن «تنکیو» می‌فهمیدم که راضی هستند.»

اوستا‌کفاش می‌گوید که مبلغ واکس کفش در سال‌۴۰، سه‌زار بوده است و او با یادآوری آن روز‌ها می‌خندد و می‌گوید: منِ بی‌سواد با خارجی‌ها هم‌زبان شده بودم و برای اینکه به آنها بفهمانم چقدر باید برای واکس کفش پرداخت کنند، می‌گفتم «تری» یعنی سه‌زار و آنها هم همین مقدار و گاهی هم بیشتر به عنوان انعام می‌دادند و می‌رفتند.


کوچ به زادگاه

مادرش یکی از دختران روستایشان را برایش پسند کرده بود. حبیب‌الله برای دو هفته به آبادی برگشت. با یک جشن کوچک، دست همسرش را گرفت و دوباره به تهران برگشت. روز و روزگارش با تعمیر کفش در خیابان تخت‌جمشید می‌گذشت.

در این مدت، خدا به او سه فرزند هدیه داد. سال‌۵۷ حال و هوای پایتخت متفاوت شد، پاییز که از راه رسید، مرتب از کسبه و اطرافیان می‌شنید که هر‌روز و هر هفته در گوشه‌ای از شهر راهپیمایی و تظاهرات به راه است. او یکی دوبار هم در راهپیمایی‌ها شرکت کرد. ولی زن و بچه کوچک و روزی اندکی که درمی‌آورد، مجال زیادی به او برای حضور نمی‌داد.

پاییز و زمستان سال‌۵۷، چند‌باری تظاهرات و شلوغی‌ها به خیابان تخت جمشید رسید و دامن ساختمان سفارت را گرفت؛ «با حضور مأموران، اعتراض و شلوغی جوانان زود جمع می‌شد، اما آبان سال‌۵۸ اعتراض جوانان رنگ دیگری گرفت. آن روز مانند همیشه داشتم کفشی را تعمیر می‌کردم که چند جوان با صدای بلند درحال شعار دادن آمدند. اول فکر کردم زود قضیه تمام می‌شود، اما بر تعداد دانشجویان اضافه می‌شد. چند‌نفری از دیوار بالا رفتند و جمعی از مردم برای تماشا جلو ساختمان حلقه زدند.»

شلوغی که زیاد شد، اوستا‌کفاش وسایلش را جمع کرد و به خانه برگشت؛ «ماجرا را برای همسرم تعریف کردم. خودم یتیم بزرگ شده بودم و نمی‌خواستم این اتفاق برای بچه‌هایم بیفتد؛ بنابراین کوله‌بارم را جمع کردم و با زن و بچه‌ام به زادگاهم برگشتم.»

۶۰ سال وصله پینه‌های اوستا حبیب‌الله روی کفش عابران

 

تعمیر کفش در روستا مشتری نداشت

او مدت کوتاهی را در روستای حسن‌آباد نزدیک شهر بینالود زندگی کرد، اما برای تأمین هزینه‌های زندگی‌اش مشکل داشت؛ «در روستا کسی واکس یا تعمیر کفش نمی‌خواست. دست زن و بچه‌ام را گرفتم و به مشهد آمدم و با پس‌اندازم، خانه‌ای نقلی در قلعه ساختمان خریدم و دوباره صندوق ابزار کارم را زیر بغلم زدم و به یکی‌دو خیابان شهر رفتم.»

او بعد‌از چند‌بار بالاخره نزدیک یک هتل در خیابان سناباد بساط کارش را همانند خیابان تخت‌جمشید تهران پهن می‌کند؛ «ساختمان اداری در همان نزدیکی بود. چند‌نفر از مدیران آنجا پیشنهاد کردند که رفت‌وروب ساختمان را انجام دهم و کمک‌خرجم باشد.»

روز و روزگار اوستا‌کفاش نزدیک به چهل‌سال به همین شکل گذشت تا اینکه سه‌سال پیش دو، سه مدیر جدید به این ساختمان آمدند و نه‌تن‌ها عذر او را خواستند، بلکه گفتند باید بساطش را هم جمع کند و برود؛ «در هشتاد‌و‌چهار‌سالگی بیکار شدم.»‌

می‌پرسم: چرا تا این سن کار می‌کنید؟ خودتان را بیمه نکرده‌اید؟ جواب می‌دهد: دوازده‌اولاد دارم که هشت تا از آنها دختر‌ند به خاطر عروس و داماد‌کردن آنها و تهیه جهیزیه، خانه کوچکم را فروختم و مستأجر شدم. حتی نتوانستم سابقه بیمه درستی داشته باشم. بیکار که شدم، وسایلم را جمع کردم و به خانه پدری در روستا رفتم.

چند کفش از مردم دست اوستا برای تعمیر امانت بود. او شماره تماسش را روی دیوار هتلی در خیابان سناباد که آنجا بساط می‌کرد، نوشته بود. یک روز مردی با او تماس گرفت و سراغ کفشش را گرفت و جویای حال اوستا شد؛ «او وکیل بود و از من دعوت کرد کفش را برایش به محل کارش ببرم. آن‌قدر دلم پر بود که داستان زندگی‌ام را برایش تعریف کردم. خدا خیرش دهد؛ من را به یک خیّر معرفی کرد و او هم این اتاقک را در بازارچه سراب در‌اختیارم قرار داد تا بتوانم با تعمیر کفش خرجم را دربیاورم.»

۶۰ سال وصله پینه‌های اوستا حبیب‌الله روی کفش عابران

 

چینی به‌جای چینی

خدا را شاکر است که همچنان چشم‌هایش می‌بیند و دستانش توان دوختن کفش را دارد. او می‌گوید: تعمیر کفش تفاوتی با گذشته نکرده است؛ تنها فرق آن این است که کمتر‌کسی کفش برای تعمیر می‌آورد. بیشتر مردم ترجیح می‌دهند هنگامی‌که کفششان خراب شد، به‌جای دوختن آن، یک کفش نو بخرند.

اوستا‌کفاش وجود کفش‌های چینی در بازار را دلیل اصلی کم‌رونقی بازار تعمیر کفش می‌داند و می‌گوید: از وقتی کفش چینی در بازار زیاد شد، مردم به‌جای خریدن کفش‌های چرم و دست‌دوز، سراغ این کفش‌ها رفتند که قیمت مناسب‌تری داشت ولی کیفیت چندانی نداشت.

به گفته او کفش‌های چینی حتی یک سال هم دوام نمی‌آورند؛ «برخی تصور می‌کنند پول کمتری برای خرید کفش داده‌اند، در‌صورتی‌که ناچارند کفش چینی را با یک کفش چینی دیگر در مدت کوتاهی عوض کنند.»

از وقتی کفش چینی در بازار زیاد شد، مردم به‌جای خریدن کفش‌ چرم و دست‌دوز، سراغ این کفش‌ها رفتند 

افتخار می‌کند که در همه این سال‌ها لقمه حلال سر سفره زن و بچه‌اش برده است؛ «بازار تعمیر کفش که کم‌کم از رونق افتاد، با اینکه درآمد واکس کم بود، با همان پول کم زندگی کردم. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، خرید بند کفش، برس و واکس بود تا در‌کنار تعمیر و واکس‌زدن با سود کم بفروشم.»

خیّری که اتاقک را در‌اختیار اوستا قرار داده، یک اتاق دیگر هم برای زندگی در پشت بازارچه به او داده است. حالا سه‌سالی است که حبیب‌الله یک هفته را در مشهد و یک هفته را در روستا می‌گذراند. او هشت‌سالی می‌شود دوباره خودش را با این امید که بتواند بعد‌از ۱۰ سال از خدمات بیمه بازنشستگی استفاده کند، بیمه کرده است.

 

لذت شنیدن خاطرات

سعید کاظمی یکی از مشتری‌های پروپاقرص اوستا‌ست. او که هر وقت مسیرش به بازارچه سراب می‌افتد، سری به کفاش آنجا هم می‌زند، می‌گوید: بار اول سن و سال اوستا کفاش جذبم کرد. فضای قدیمی و زیبای اطراف دکه هم باعث شد با او آشنا شوم.

آقا‌سعید هر‌بار که کفشش را برای واکس‌زدن به اوستا حبیب می‌دهد، خدا خدا می‌کند بیشتر طول بکشد تا وقت بیشتری برای حرف‌زدن با او داشته باشد؛ «اوستا همان‌طور‌که دستش می‌جنبد و مشغول واکس‌زدن است، برایم از خاطرات قدیم تعریف می‌کند. اوستا آدم خنده‌رو و معتقدی است و هر‌بار بعد‌از کلی خوش‌و‌بش، تأکید می‌کند نمازم را به‌موقع بخوانم و حواسم به رفتارم باشد.»



* این گزارش سه‌شنبه ۲۹ آبان‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44